سیمکارت هدیه و طرح امنیت اجتماعی

امشب دلم خیلی گرفته بود قلبم تیر می کشید از شدت ناراحتی
آخه دیروز عصر گفتیم بابا شبای عیده بیا تو هم برو بازاری جایی یه چیزی واسه خوت بگیر یه گردشی هم بکن دلت وا شه
خلاصه خودمونو قانع کردیم که بریم
با یکی از دوستام راه افتادیم به طرف بازار شهرمون
بعد از کمی گردش از جلوی مسجدی رد شدیم که یک کاندیدای انتخابات مجلس داشت در مورد هخامنشیان حرف می زد و در مورد حقوق زنان که چنین و چنان خواهم کرد حسی بهم دست داد تو مایه های بالا آوردن
کمی جلوتر که رفتیم دو تا از دوستای پیش دانشگاهیمو دیدم چروکیده تر و داغونتر آخه پنج سال از اون موقع
گذشته بود تازه داشتم با یکی که خیلی وقته ندیده بودمش احوال پرسی می کردم که یهو یه مامور با دو تا سرباز اومدن هلمون دادن و با یک رفتار توهین آمیز گفتن حرکت کنید خیلی بهمون بر خورد ولی مجبور بودیم بدون کوچکترین اعتراض حرکت کنیم چون هیچ کدوم حوصله ی دردسر نداشتیم
حرکت کردیم تو راه بغضمون ترکید و همگی شروع به بررسی معضلات کشور  گرانی شدید نامیدی مردم افول فرهنگ و دین گریزی جوانان حرفها زدیم و همگی متاثر از این اوضاع افسوس  ها خوردیم که چرا چرا به این روز افتادیم
جوونایی رو میدیدم که 4-5 نفری افتادن دنبال دو تا دختر و هر کدوم یه سیمکارت هدیه دستشون
یک پژو206 گیر داده بود به یه دختر اون تیپی و دختر ناز می کرد شاید سر قیمت
دوتا دختر تو یه باجه تلفن باهم می خندیدن و همدیگر هل می دادن
میدونی گلم انگار تو این جمع آشینا ما ناآشینا بودیم که طرح ارتقا امنیت اجتماعی صاف اومد یقه ی ما رو گرفت
افسوس خوردم وقتی هر کدوم از دوستام حرفایی از این اجتماع نا آشینا برام می زدن که انسان حتی از مطرح کردنش شرم می کند.
یکی که تو شریف کارشناسی ارشد می خونه از اوضاع اونجا و سرخوردگی و انحرافات اخلاقی دانشجویان چیزایی می گفت که به فرموده ی علی امام اول اگر کسی از این غصه بمیرد نباید او را ملامت کرد
داشتم بر می گشتم که تازه فهمیدم یادم رفت چیزی بگیرم ولی دیگه برنگشتم
دوباره از جلوی همون مسجد گذشتم یک نماینده ی دیگه داشت مخ پیاده می کرد و برای جوونای منطقه اشتغال زایی وعده می داد تبسمی تلخ لبانم را آلوده کرد با خودم گفتم فعلا که همه سر کارن  اگه بیکار گیر آوردی اشتغال زایی عیبی نداره
شب باز موقع خواب یاد کسی افتادم که چطور جواب همه ی عشق پاک منو با خیانتی داد که وجودم را اینطوری به هم ریخت نمازمو خوندم و از خدا خواستم که مراقبش باشه و تو دلش جز خوبی ها و پاکی ها چیزی نذاره
دو لقمه شام خوردم و یک گوشه ای به فکر فرو رفتم که یاد این حدیث افتادم که فرموده بود
وقتی سیاهیه شب به نهایت خود می رسد خوشحال باشید زیرا نوید می دهد که چیزی به طلوع خورشید نمانده است
زیر لب گفتم:
                              اللهم عجل لولیک الفرج
آشینا